آقا کیانآقا کیان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
نیکا خانومینیکا خانومی، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره
پیوند مامان و باباپیوند مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 21 روز سن داره

خاطرات شیرین کیان ونیکا

چهل روزگی

جمعه هفته قبل من چهل روزه شدم. به همین خاطر بابایی و داداش کیان رفتند خونه فاطمه زن عموی بابایی و اون کاسه قشنگ کذایی ، که چهل تا کلید هم داره رو از زن عمو جون قرض گرفتند. بعدش مامان فخری آمد خونه ما و منو برد حموم تا با اون کاسه آب به اصلاح چهل روزگی رو روی من بریزه. البته این رو هم بگما ، ما خرافاتی نیستیم ولی از این جور مراسم خوشمون میان چون یک جور تفننه و حال میده.🙂 این هم عکس اینجانب بعد از حموم همرا با کاسه چهل کلید:   دو روز قبلش هم وقتی 38 روزه شدم رفتیم مرکز بهداشت. وزنم 4200 گرم بود و قدم 54.5 سانتیمتر. قرار شد ده روز دیگه دوباره بریم همونجا چون ی کوچولی وزنم کم بود و باید مطمئین بشیم که خوب شیر می خورم و رش...
29 خرداد 1399

یک ماه گذشت

مامان و بابای عزیزم 14 خرداد، دقیقا یک ماه که من رسیدم خدمتون. گرچه تو این یک ماه حسابی پدرتون رو در آوردم و بعد از این هم بیشتر در خواهم آورد. 😁. ولی خوب در عوض کلی زندگیتون رو شیرین کردم و کاری کردم که تموم مشکلات بیرون رو فراموش کنید. 😉 الان دیگه کمکم میتونم باهتون ارتباط بر قرار کنم و وقتی با من حرف میزنید بهتون نگاه میکنم. از این به بعد هر روز بانمک تر میشم و بیشتر خودمو تو دلتون جا میکنم. بریم یک سری عکس از این یک ماه ببینیم. خوب این کیک یک ماهگیمه:      اینها هم مربوط میشه به روزهای اول زندگانی:     من و داداشی خیلی با هم حال می کنیم:   ...
16 خرداد 1399

اولین پیک نیک

روز عید فطر مامانی گفت بابا خسته شدیم از این قرنطینه، بابا پاشو مارو بردار بریم بیرون یک دوری بزنیم دلموم پوسید از بس که در و دیوار دیدیم. این شد که همگی راه افتادیم و زدیم به دشت و بیابون. بابایی هم مارو برداشت برد جاده الموت و یک جای سرسبز  از جاده خارج شدیم و یکی دو ساعتی در دامن طبیعت هوای تازه خوردیم. جاتون خالی هوا عالی بود. کلا امسال هوا خیلی خوب بود حیف که بخاطر کرونا نمیشه زیاد از طبیعت استفاده کرد.     ما نشستیم زیر سایه درختها و از صدای رودخونه لذت می بردیم. داداش کیان هم به همراه بابایی زدن به کوه تا کمی اکتشاف کنند.   اینجا هم دیگه کم کم داریم برمی گردیم: &...
11 خرداد 1399

خونه مامان فخری

14 روزه که شدم گفتم برم خونه مامان فخری رو هم تجربه کنم ببینم چطوریه. پوشک و لباس هامو برداشتم رفتن خونه مامان فخری، چند روزی شیر خوردمو خوابیدم.😏.  17 روزه که شدم دوباره رفتیم مرکز بهداشت برای اندازه گیری قد و وزن. البته به جز من قد و وزن بابایی رو هم گرفتند و قرار شد که بابایی یکم کمتر بخوره😁. اون روز قدم 52 سانت بود و وزنم بدون لباس 3600 گرم که نسبت به دفعه قبل 300 گرم اضافه شده بودم. 😍 الان اینجا خونه مامان فخری می باشم: من هر وقت چشمامو باز میکنم دهانمم باز میشه. انگاری باز شدن چشمام رابطه مستقیمی با گرسنگیم داره😀   و اما این عکسی که می خوام بزارم داستان داره: بابایی از سر کار برگشت خونه  یک نگ...
11 خرداد 1399

یازده روز در خونه خودمون

بعد آمدن به خونه قرار شد که شبها من تو اتاق مامان و بابا بخوابم تا اونا بتونند از من مراقبت کنند. اما چون داداش کیان تحمل دوری من رو نداشت تونست با پافشاری بابایی رو از تو اتاق بیرون کنه و جای اون رو بگیره😁 به این ترتیب ما ستایی با هم روی تخت می خوابیدیم و بابایی بیچاره هم رو زمین اتاق بقلی می خوابید تا وقت نیاز بتونه به ما کمک کنه.😂 تا اون شب من برای خودم اسم نداشتم و همه منو دختر صدا می کردند تا اینکه فردا شد و بابایی در حالی که بارون شدیدی هم میبارید رفت به اداره ثبت احوال و برای من یک شناسنامه گرفت به اسم نیکا بصیرت:   بعدش مامان فخری زحمت کشید و منو برد حموم تا حسابی خوشگل بشم: نیکا بعد اولین حموم😘 ...
1 خرداد 1399
1